شب گذشته نخستین مدال کاروان ایران در شرایطی خاص به دست آمد

🔹شب گذشته نخستین مدال کاروان ایران در شرایطی خاص به دست آمد. در رقابت امین میرزازاده و صباح شریعتی. یکی از ایل بختیاری دیگری از کردستان. یکی زیر پرچم ایران و دیگری زیر بیرق آذری‌ها. به هر حال مدال نصیب امین شد و مهم‌تر از آن، لحظه دراماتیکی بود که پس از مسابقه خلق شد.

🔹همانجا که صباح در تنهایی خود بوسه‌ای به تشک زد و کسی از کادر فنی آذربایجان برای بدرقه او نیامد، باز هم امین و طالب نعمت‌پور آمدند تا این مسابقه فراتر از جدالی برای کسب مدال شود. از دیشب امین میرزازاده قهرمان ماست. هم معرفت را برده و هم برنز المپیک را در جیب دارد. تلخی‌اش هم اما باز برای ما مانده که هم اشک ریختیم و هم لبخند زدیم. هم برای صباح خودمان ناراحتیم و هم برای امین خوشحالیم. به هر حال هر دو از تبار ایرانند.

مردم تنها مرهم زخم همند!
✍️رضا صائمی، روزنامه‌نگار در وصف نبرد تراژیک دیشب نوشت: «صباح شریعتی» زیرپرچم آذربایجان مقابل «امین میرزازاده» از ایران قرار گرفت تا این کشتی به نبرد و رویارویی دو هموطن بدل شود. آن دو به جای اینکه در بزم وطن جشن پیروزی بگیرند، مجبورند به رزم تن به تن با هم تن بدهند. تبدیل شدن وطن به دو تن، شکاف بی شُکوهیست که در آن پیروزی ایران با شکست ایران برابر است تا برنده و بازنده دو روی یک سکه باشند.

🔹این تراژیک ترین نبرد در تاریخ کشتی ما بود. چیزی شبیه به نبرد رستم و سهراب که نمی‌دانی حماسه بخوانی‌اش یا تراژدی. که شادی پیروزی و غم شکست‌اش هر دو به نام ایران و ایرانی گره خورده. شریعتی بعد از این بازی، از دنیای کشتی خداحافظی کرد و میرزاده او را روی دوش خود گرفت و دور افتخار زد. که او فقط حریف بازنده اش نبود، هموطن زمین خورده‌اش بود که بلندش کرد تا باختش را با دور افتخار تاخت بزند. تا اگر به خاکش زد، از خاک بلندش کند و بر دوش بنشاند. ما ایرانیان تنها خودمان را داریم که مردم تنها مرهم زخم همند!

آغوش وطن چیز دیگری است
✍️سهند ایرانمهر، فعال رسانه‌ای هم درباره لحظات ناب دیشب می‌نویسد: شل سیلورستاین، داستانی دارد به اسم درخت بخشنده. در کودکی خواندم دقیق یادم نمی‌آید اما ماجرای کودکی بود که کودکانه‌اش با یک درخت است. از شاخه‌هایش بالا می‌رود. بزرگتر که می‌شود برای کار و‌ تحصیل و ازدواج و … سراغ درخت می‌آید و‌ درخت از میوه تا چوبش را به او می‌‌بخشد تا زمانی که پسرک پیر شده و عصازنان پیش درخت می‌آید و کمک می‌خواهد و درخت که حالا فقط کُنده‌ای از او‌ مانده می‌گوید دیگر کاری از دستم برنمی‌آید جز اینکه بیایی و بر کُنده‌ام بنشینی و در این‌ دم واپسین در آغوش چروکیده‌ و خسته‌ام، استراحتی کنی.

🔹چرایش را دقیق نمی‌دانم اما یاد پسرک داستان شل سیلورستاین افتادم که از درخت جدا شد اما در روزهای پایانی، باز کنده بجامانده از درخت خسته بود که تکیه‌گاهش شد. نمی‌دانم برای پسرک داستان و امیدش به درخت غصه بخورم یا درخت خالی از عطا‌کردن و تحلیل رفته از بخشیدن اما هرچه که هست انگاری در میان آغوش‌هایی‌که ممکن است برای آدمی گشوده شود، آغوش وطن چیز دیگری است ولو دیگر چیزی برای بخشیدن هم نداشته باشد ولو آدمی در پایان کار باشد.

دیدگاهتان را بنویسید