دو روایت از تجمع امروز ورزشگاه شیرودی

✍️ روزبه علمداری

🔹امشب فیلم تبلیغاتی دوم مسعود پزشکیان را می دیدم؛ با صدق و صفا از دوران زندگی می گفت؛ از فرمانده اش مهدی باکری یاد کرد و از عدم مهاجرتش به رغم امکان آن حرف زد.

🔹 با خودم می اندیشیدم که اگر رأی بیاورد پاسخ همین صداقش را گرفته. حتی به تیتر بعد از پیروزی اش هم فکر کردم: «صداقت پاسخ ملی گرفت». همان تیتری که یکی از روزنامه ها بعد از پیروزی خیره کننده سید محمد خاتمی در انتخابات دور دومش زد.

🔹چند دقیقه بعد، شاهد از غیب رسید و با یک معلم محترم شاغل در یکی از مدارس تهران هم کلام شدم. به همراه ۸ شاگرد پر شور و شوق رأی اولی اش به امجدیه رفته بود. خودش که از نسل انتخابات دیده های ۱۳۸۸ بود، تمام مدت به یاد آن روزها گریه کرده بود. دلیل رفتنش اما، شرط والدین شاگردانش بود که به بچه هایشان گفته بودن فقط با خانم معلمشان می توانند به این میتینگ بروند.

🔹نقل می کرد که شاگردانش مدام به او می گفتند، «به پزشكيان نمی خوره دروغ بگه».

🔹اما سپس روایتی را نقل کرد که دلم لرزید: «داخل استادیوم يه دختر ٢٢ ساله كنارم وايساده بود؛ گفت از خاوران اومدم. می گفت بابام كارگر يه كارگاه چوب برى توى همون جاده ست…دانشجوى دانشگاه الزهرا بود. گفت من دلم ميخواد خوب زندگى كنم، ولى نه بابام پولشو داره، نه خودم حالا حالاها ميتونم پول زياد به دست بيارم، خارج هم نميتونم برم، كه اگر يه درصد بتونم برم، مامان بابا و خواهر و برادر كوچيك تر از خودمو چى كار كنم… می گفت گناه من چيه كه دلم ميخواد خوب زندگى كنم؟

🔹گفتم، چرا می خواى به پزشكيان رأى بدى؟ گفت چاره اى دارم مگه غير از اينكه فكر كنم كمكمون می كنه ؟ به نظرم دروغ نميگه…»

🔹آیا صداقت، یخ تحریم و بی اعتمادی و دل شکستگی را آب می کند؟!

دیدگاهتان را بنویسید