روزنامه ایران نوشت:

زوج جوان وارد شعبه دادگاه شدند. با اجازه قاضی روی صندلی نشستند و مرد جوان که سیامک نام داشت شروع کرد به تعریف کردن و گفت:

🔹آقای قاضی حدود یک سال و نیم قبل به پیشنهاد دوستانم به یک باشگاه بولینگ رفتم راستش من زیاد اهل این لاکچری بازی‌ها نبوده ونیستم اما انگار قسمت بود آن روز به آنجا بروم و با ماهرخ آشنا شوم.

در این لحظه ماهرخ رو به قاضی کرد و گفت:

🔹 دختری بودم که حتی صبحانه را مادرم در سینی روی تختخواب برایم می‌آورد جز استراحت و تفریح و درس کاری نداشتم از اول هم به سیامک گفتم او هم قبول کرد با همین شرایط من را بپذیرد اما در واقع بعد از مدتی فهمیدم سیامک فکر می‌کرده من تغییر می‌کنم و من هم فکر می‌کردم او تغییر می‌کند یا حداقل مرا با همین رفتار می‌پذیرد.

دیدگاهتان را بنویسید