کیانوش رستمی، قهرمان بزرگ وزنه‌برداری ایران، این‌بار زیر پرچمی غریبه روی تخته رفت و در حرکت یک‌ضرب از مدال بازماند. اما شکست او تنها در عدد و رکورد خلاصه نمی‌شود؛ این، روایت دلتنگی مردی است که حتی در غربت هم با روح ایران روی تخته می‌ایستد.
کیانوش آرام و بی‌صدا روی تخته قدم گذاشت؛ همان تخته‌ای که سال‌ها پیش جهان را به تحسین واداشت. نگاهش میان وزنه‌ها و خاطراتی که از وطن در دل داشت، سرگردان بود. سالن پر از نور بود، اما در درونش سایه‌ای از غربت سنگینی می‌کرد. انگار هر سانتی‌متر از تخته، یادآور روزهایی بود که با پرچم ایران به قله ایستاده بود.

وزنه بالا نیامد. نه از کم‌توانی، بلکه از سنگینی دل. او وزنه را نکشید، شاید چون بار نبودن در کنار وطن، از هر وزنه‌ای سنگین‌تر بود. در آن لحظه، سکوت سالن تنها صدایی بود که با او حرف می‌زد؛ سکوتی که می‌گفت قهرمان هنوز همان است، فقط دیگر کسی او را از خانه‌اش صدا نمی‌زند.

در گوشه سالن، پرچمی آویزان بود که او را نمایندگی می‌کرد، اما برایش بیگانه بود. رنگ‌هایش غریبه، حسش سرد، و معنایش بی‌ریشه. در دلش اما، پرچم سه‌رنگ ایران آرام می‌لرزید؛ همان پرچمی که با هر ضربان قلبش بالا می‌رفت. کیانوش شاید امروز با نام دیگری رقابت کند، اما در روحش هنوز همان پسر کرمانشاهی است که برای مردمش می‌جنگید.

او شکست خورد، بله؛ اما نه از وزنه، بلکه از غربت. از فاصله‌ای که میان او و وطنش افتاد. شاید رکوردش کم شود، اما نامش نه. چون هیچ عددی نمی‌تواند وزن اشک یک قهرمان را اندازه بگیرد.

و حالا، در پایان این روز تلخ، تنها چیزی که از او مانده، نه مدال است و نه رکورد — فقط مردی است با دلی لبریز از وطن، که در غربت هم هنوز برای ایران می تپد.

دیدگاهتان را بنویسید