:

🔹جلوی چادر که رسیدیم، دختر کوچک و زیبایی را دیدیم که از سرما میلرزید …پدرش آهی کشید و گفت؛ خدا بعد از بیست و چهارسال این بچه رو بمن داده، ولی چیکار کنم! قوم و خویشی توُ ارومیه نداشتم بزارم پیشش! ازش جلوی این زلزله و سرما چطوری میتوونم بیشتر از این مراقبت کنم …بچم پیش چشمم داره یخ میزنه!

دیدگاهتان را بنویسید