🔹یک مدت در خانه بودند. همه جا را گشتند. یکی از آنها نگاهش به ظرف میوه روی میز افتاد. گفت: می‌تونم یک موز بردارم؟ گفتم بله که می توانید.

🔹پسر بزرگ‌ترم کمی ترسیده بود اما پسر کوچک‌ترم توجهی نداشت و مشغول بازی با کامپیوترش بود.

🔹آنها با هم به عربی صحبت می کردند، پسرم گفت: آیا درباره اینکه چطور از ما عذرخواهی کنند، صحبت می‌کنند. گفتم: نه، گمان نکنم.

دیدگاهتان را بنویسید